- صفحه اصلی
- اخبار و مقالات
- بهترین قصه گو برنده است | Whoever Tells The Best Story Wins
آخرین مقالات
- دستیابی به یک همت تامین مالی جمعی در سکوی کارنکراد، نقطه عطفی برای اکوسیستم سرمایهگذاری
- مشارکت مردم در جهش تولید؛ نقش کارنکراد در اقتصاد دانشبنیان
- از یک رئالیتیشو تا تحقق شعار سال؛ تأثیر کارمانی بر تولید ملی با مشارکت مردم
- صدای تعهد از کارنکراد؛ 100 طرح موفق در مسیر تحول اقتصادی
- پیوند نوآوری و سرمایهگذاری در صنعت خودرو
بهترین قصه گو برنده است | Whoever Tells The Best Story Wins
قصه اندیشی به چه معناست؟
روزی روزگاری قبل از اینکه یاد بگیرید نگاهی عینی و واقع بینانه تر داشته باشید، فکر میکردید آدم های مهمی هستید و اطرافیانتان هم آدم های مهمی اند. احتمالا سؤال هایی می پرسیدید که دیگران را معذب می کرد. برای اینکه در زندگی تان دچار خودشیفتگی و بی ثباتی عاطفی نشوید، شما را فرستادند مدرسه تا یاد بگیرید چه طور انسان مفیدی باشید. روش علمی را یاد گرفتید. فهمیدید که آدم مهمی نیستید. در واقع فقط نقطه ای هستید بر روی یک منحنی زنگی شکل. اگر خوش شانس باشید، نقطه شما در درجه از معیار انحراف داشته و بهتان می گویند "با استعداد" که در اصل خیلی شبیه «مهم» بودن است. بعد یاد گرفتید هیچ چیزی تا نتوانید آزمایشش کنید و تا نتوانید درستی اش را با آزمایش های مکرر ثابت کنید، درست نیست. تفکر انتقادی، تحلیل عقلانی و تفکر عینی شما را آماده کرد تا احساسات را کنار بگذارید و تصمیم های بهتری بگیرید.
از آن زمان تاکنون تصمیم های عینی و به دور از احساسات خیلی به دردتان خورده. با استفاده از تحلیل های هزينه/فایده و مدل ها و نمودارهای ستونی، می توانید درستی چیزی را ثابت کنید و به بقیه نشان دهید که حق با شماست و توصیه هایتان "درست" است. ولی حرف درست دیگر جذابیت چندانی ندارد. مثل یک دانشمند خوب، اطلاعاتی جمع کرده اید که ثابت می کند درست گفته اید ولی درست گفتن باعث نمی شود دیگران به حرف تان گوش کنند. حتی ممکن است کم کم به این نتیجه برسید که همکارانتان هم دو درجه از معیار انحراف دارند منتها در جهت برعکس "با استعداد" ها. در واقع به نظر می رسد حرف درست زدن و پیروی دیگران از آن حرف درست هیچ ربطی به هم ندارند. شما هم مثل بیشتر ما که در قرن بیستم درس خوانده ایم، به این نتیجه رسیده اید که ارتباط های شفاف، تفکرعینی و تصمیم گیری عقلانی در دنیای غیرشفاف و ذهنی ای که تکثر عقلانی در آن بیداد می کند با محدودیت هایی مواجه است. اگر حاضرید محدودیت های تفکر عینی را بپذیرید، حتما حاضرید به این موضوع هم فکر کنید که تفکر ذهنی آنقدرها هم که به شما یاد دادهاند، بیهوده نیست. در جایگاه یک دانشمند می توانید ببینید که مردم اصرار دارند طوری رفتار کنند که انگار هم خودشان و هم اطرافیانشان آدمهای مهمی هستند. آنها شاید ادعا کنند که عینی و عقلانی فکر میکنند ولی همه تصمیم های مهم شان در واقع به تفسیری که از اطلاعات عینی دارند متکی است، به اینکه این اطلاعات چه طور بر آنها و کسانی که دوست دارند اثر می گذارد. تصمیمها همیشه ذهنیاند.
فقط یک فرض...
اگر وسیله ای درست می کردیم که کارش تشخیص و تحلیل تفسیرهای شخصی و مداخله در تصمیم ها بود، چه می شد؟ شما با چنین وسیله ای چه می کردید؟ با استفاده از این وسیله می توانستید تفسیرهای بی منطق را شناسایی کنید. همان تفسیرهای بی منطقی که احتمالا فرهنگ یا شخص دیگری درباره ارتباط های شفاف و عقلانی شما دارند. می توانستید تفسیرهای ذهنی دیگران درباره تصمیم های عینی خود را پیش بینی کنید. حتی می توانستید طوری روی آنها تأثیر بگذارید که نگاه شان به امور شبیه نگاه شما شود. برای چنین وسیله ای حاضر بودید چه قدر هزینه کنید؟
عجله نکنید، تازه اول ماجراست...
نظرات
نظر ثبت شده، نظر تو چیه؟